خاطرات زيبا

زندگي من وعشقم

خاطرات زيبا

۳۳ بازديد

براي اولين بار ۱۸تير ۸۹ ديدمش با خانواده اش امده بودن خونه ما  پسري  متوسط قامت باموي جو گندمي با چشم سبز انگوري ابروي پيوندي ، پيراهن چهارخانه ابي و شلوار مشكي راه راه پوشيده بود مامانش از مادرم در خواست كرد دختر و پسر با هم صحبت كنند من و اقاي خاستگار رفتيم داخل اتاق خواب اميد باهم صحبت كرديم اونجا بيشتر متوجه چهره اش، نحوه حرف زدنش شدم  سين اش ميزد بامزه تر ميشد شيطنت خاصي داخل چهره اش بود از خودش ، محل كارش، برنامه اي كه براي فرداش داشت صحبت كرد حدودا اين مكالمه دوساعت زمان برد ، اقاي خاستگار ساعت ۱۲:۴۰ از خونه ما رفت ، بعد من و مادرم ، اميدم براي خواهرام تعريف ميكرديم وميخنديم  ...

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.